مگر میشود؟!......

متن مرتبط با «باید» در سایت مگر میشود؟!...... نوشته شده است

وقتی باید...

  • از خستگی روی پا بند نبودم.نماز مغرب و عشا رو ته راه بیمارستان با سرعت خوانده بودم و حالا دم صبح دلم می‌خواست فقط دراز بکشم.کل شب بیدار بودم و یادم نبود آخرین بار کی شش صبح دلم صبحانه خواسته باشد!وقتی برگشتم پیش خواهر، خدا را شکر که هنوز خواب بود.چه قدر جالب هست که زود صبحانه می آورند در بیمارستان‌.سهمیه صبحانه را گرفتم و نشستم روی صندلی.پاهایم ورم کرده بود وانگار دو تا وزنه به پاهایم بسته بودند.اما لحظه ای نبود که بنشینم و بخواهم یاد درد هایم بکنم. الان یک نفر به شدت احتیاج داشت که روحیه بشاش و پر انرژی ببیند و یاد مامان نکند که الان اگر بود چنین و چنان.چون همیشه این جور وقت ها مامان هر جا که بود خودش رامی رساند و الان به خاطر اینکه نمی‌توانست آقاجان را رها کند، نیامده بود. حالا من بودم که وجودم از خستگی مچاله شده بود و اصلا نباید ابراز وجود می‌کردم.صبحانه نان و حلوا ارده بود و لقمه لقمه دهان خواهر گذاشتم.انگار با طلوع خورشید و شروع یک روز نو، خودم را پشت همان روز گذاشتم...چه خوب که وقتی باید خودت را از یاد ببری، بتوانی...باید عبور کنی و به چیزی الان کنار تو احتیاج به تو دارد، فکر کنی و همتت را بگذاری...برای او...هر چند که خیلی سخت باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها