مگر میشود؟!......

ساخت وبلاگ

درد همه وجودم را پر کرده است.

در این چند روز دو سری سرم و دارو های خیلی قوی زده ام

از صبح کل دندان ها و فکم به شدت درد می کند.

خیلی اذیت کننده هست.

هر دارویی را هم نمی توانم بخورم.بدنم حساسیت می دهد.

بدن درد و سرفه و....هم اضافه شود، فقط برای کارهای ضروری

می توانم بلند شوم.

خلاصه بیماری را می گذرانم که گمانم ترکیب کرونا و انفولانزا با هم است.

خدا شفای عاجل به همه بیماران و شیعیان عطا کند

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 17:28

یک مدتی می روم...

البته در همین قم هستم....

شاید چند هفته...چند ماه...

روزگارتان خوش و خرم باشد....

خبرهای خوش پیروزی غزه برسد....انشالله...

و ظهور آقا به زودی....زود محقق شود....

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 17:28

شاید یک روزی بیاید و دیگران و حتی خودم بخواهم، چرا به این نقطه رسیدم که دیگر از درد هایم، حتی به خانواده ام، هم چیزی نگویم....جوابش فقط یک کلمه است....تو را بفهمند....همان طوری که هستی....اما نمی‌خواهند و نمی‌توانند...و سکوت و نقاب بر صورت زدن و دم نزدن....چرا که می‌خواهی برای خودت دلسوزی کنی و تو را بس است...دردت...و تحمل کلمه ای دیگر را نداری....آرامی و با قلبی مطمئن....توکل می کنی به رضای خدا...سخت و جان سوز....اما باور داری که مقصد شیرین است!مثلا آن شبی که خواهر خواست بیایند شام خانه مان و من در درد غوطه ور بودم و حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم....آن روزی بود که تازه برای دومین بار ،بچه ام از دست رفته بود...میهمانی برگزار شد....آمدند و رفتند و من با وجود کمک بسیار.... اهل خانه....حتی دلم میخواست....از درد فریاد بزنم، اما چیزی نگفتم....چون حوصله ترحم و حرف های تکراری را نداشتم...درد خودم را تنهایی به دوش کشیدم و دم نزدم....به یاد درد های زینب زجه زدم و صبوری کردم...دلم مهربانی های مادرم را می خواست و اما....سکوت کردم...از هر چه بوی غذا بود...بدم می آمد و از آشپزی متنفر بودم...اما رفتم با صندلی جلوی گاز...سوپ شیر درست کردم...پیاز نگینی سرخ کردم و مایه ماکارانی درست کردم و فکر کردم به جمله یک نفر...که می گفت....به خودت برس...قرص آهن خوردم و برای خودم...کاچی درست کردم....تنهایی خوردم و باز به حرف های چندش آور پرستار فکر کردم که برای چی مواظب نیستی تا حامله نشوی!!!و اینکه من منتظرم....آن عشقی که در خواب دیده امش....آن جان شیرینی که می دانم....نوبت در آغوش کشیدنش....انشالله نزدیک است....من نا امید نمی شوم....وقتی که دیشب در آن سیاهی و سردی برمی‌گشتیم به خانه و از خدا جانم خواس مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 2:43

بعد از اینکه تازه یادم افتاد، باید رگام بزنم....راهی بیمارستان شدیم...فرقانی رفتیم و خلوت بود...یک نکته خیلی خیلی منفی...آنجا این است که دکتر مرد، برای گذراندن طرح آنجا در اتاق اورژانس گذاشته اند.والا بیمارستان خوبی هست.یک زن دارد می زاید و می رود آنجا روی تخت فقط یک پرده مسخره جدا کننده هست.معاینه و مشکلات زنان....بعد هم آخ و واخ....خلاصه که خیلی اذیت کننده است....اصلی ترین بیمارستان زنان دولتی قم که این طور است.بعد از حدود سه ساعت معطلی وارد سیستم کرد و رفتم تا بخریم.حدودا سه چهار تا داروخانه رفتیم و نداشت...تا اخری... گرفتم و رفتم فوری زدم.در آن میان گفتم...عید است دیگر... باید به شیرینی بگذرد.شیرینی زبان خریدیم و یک جعبه سیب.کلی خوشحال شدند.خیلی دارم تلاش می کنم که قوی باشم.ناراحتی ام باشد وقت های تنهایی ام....خودم و خودش....روز همه پدران و همسران و آقایان مبارک باشد انشاللهخدا قوت مردان پرتلاش سرزمینم.... مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 2:43

گاهی انگار، همه کوچه هایی را که باید....رفته ای...همه کارهایی که به فکرت می رسید، همه دعا هایی که می دانستی....نذر و توسل و...اما به نقطه ای می رسی....که به خودت می گویی...همین جا بایست....شاید به صلاح نباشد....همین را دوست داشته باش...نخواه، چیزی را که نمی‌خواهد....تسلیم باش!بعد می رسی به آیه ای که حضرت زکریا...حتی در سن پیری هم، از دعا خودش را محروم نمی کند....و برای داشتن یحیی دعا می کند.دعا می کنم...نا امید نمی شوم.اما خیلی خسته ام.خیلی احساس غم می کنم.امشب به نیت حضرت زینب ع شاممان را پختم.دلم رفته است کرب و بلا....به عاشورا....آنجا که هر عزیزی را که داشت...دشمن شهید کرد....و بر پیکرشان...تاخت...همه زنان را به اسیری گرفته اند....تنها و بی کس راهی...شام....گرسنه و خسته...با دستان بسته....و از یادش نمی رود....نگاه برادر....نگاه عزیز ترین خلق خدا...انگار تمام تنش....قطعه قطعه...در آن بیابان مانده است...اما خدا....تو هستی....می بینی....بر تو سلام.....ای اسوه صبر....یا زینب س مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 2:43

یاد آن وقت ها که انشا می نوشتیم...احساس و تمام وقایع و کل ادبیات را باید، در یک صفحه جا می کردیم‌‌‌.....دیشب اما برایم خیلی شب دوست داشتنی بود....اول قرار بود برویم شهرستان....بعد به خاطر کلاس عصر....دیدم که خیلی دیر شده و بماند برای بعد.حتی شام هم نگذاشته بودم. فقط یک کیک عصر پخته بودم برای تولد عزیز ترینم....با خودم گفتم....حالا که هستیم....چرا نرویم خانه شهید معماریان و آنجا نباشیم....اصلا نفس کشیدن و بودن آنجا....خیلی حالم را بهتر می کند...آخرین شب های روضه هم هست.فقط حسابی خانه را مرتب کردیم و بشقاب و پفیلا و میوه را روی میز چیدیم. ساعت نه نشده رفتیم به سمت بلوار امین.خانه دو طبقه و بسیار بزرگ....مادر شهید جلوی در نشسته بود.سلام و علیک و رفتیم پایین. همان جایی که روز اول رفتیم.به یاد آن کوله بار سنگین و پر دردم....به یاد حال خراب و ناراحتی هایم....باورم نمی شد....فقط یک هفته می گذشت....ولی من خودم را حس می کردم....چطور باید از خدایی تشکر کرد، که اینگونه هوایت را داشته است....چطور بعضی ها به خودشان اجازه می دهند....نجسی را بخورند و از یاد ببرند و بعد بیدار شوند با آن همه سرد درد و عذاب و یاد آوری....اینگونه هوای خودشان را دارند؟این شلاقی کوبنده به احساس و روح و جسمشان است....بدترین نوع آرام شدن....اما من واقعا دیدم که اگر کسی را صدا بزنی که تو را ساخته است.‌‌‌..او می داند که دردت چیست و درمانت کند...حتی دردی که خود هم ندانی از کجا آمده....دو شیشه آب تربت سید الشهدا هم گرفتم.....برای شفا....بعد از روضه هم با قیمه نذری پذیرایی شدیم و همان جا توی ماشین نشستیم و خوردیم.... و حسابی چسبید...خدایا شکرت که این حال خوب را عطا کردی و تمام نعماتت..... مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 13:43

دراز کشیدی..همین طور آرام....حالت بد می شود...فکرش را هم نمی کنی....تویی که خیلی سر حال بودی....پر انرژی و سالم....اگر پیمانه عمرت به سر رسد....به قبر برسی....به تمام شدن هر چه از دنیاست....آرزوهای دور و درازت....فکر می کنی مگر چه قدر فاصله هست....بین حیات و ممات....صدایی واضح و بلند....بگوید: خدا توی کیست.....چه داری بگویی....بگویی من هنوز باورم نمی شود....من زنده بودم....و او بگوید چه کردی‌....چه آوردی....وقتت تمام شده....و تو فکر کنی....به همین سرعت....خدای من....چه کنم....بخواهی از سر حفظ بگویی...خدای من تو بودی‌‌‌....اینجا که دیگر نمی شود...ظاهر سازی کرد...اینجا همه چیز ظاهر و باطن یکی است....همه فکر و روحت....مانند روز روشن...مانند خورشید روشن است‌...همه چیز تصویر محض است....خودت را می‌بینی‌...تمام حقیقت را... چه قدر... چیزهایی برایم مهم بود....بزرگ تر از تصوراتم....نعوذبالله....به خدا هم امر و نهی می کردم....چرا این را به من ندادی....این حق من نبود‌....چون این کار را کردی....من بندگی ات را نمی کنم....نماز نمی خوانم...روسری ام را سرم نمی کنم...من هر کاری بخواهم می کنم....من نعوذبالله برای خودم حکومتی دارم...همه باید حرفم را گوش کنند...اگر نکنند...من فلان می کنم....پناه بر تو....خدایا....اگر تو را باور کردم و به تو ایمان آوردم....پس چرا بندگی ات را نکردم....چرا در مقابلت سر تسلیم فرود نیاوردم....خدای من....تو هستی....کمکم کن بنده واقعی ات باشم...کمکم کن زمان مرگ.....اگر از من پرسید....خدایت کیست...با تمام وجودم بگویم...خدای یکتا....خدای بی نیاز....الله.....خدای من است....من هم بنده اویم... مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 13:43

آبکشی برنج که تمام شد....باقلاهای سبز و خوشرنگ که لای برنج خودنمایی می کرد، مرا برد به روز بلندی که با خواهر تهرانی و دخترش...خانه آقاجان مانده بودیم.چند روزی که حس کردم باید از همه وجودم...لذت ببرم.به قول حاج آقا....دین برای لذت بردن هم هست...جمله زیبایی که اکثر اوقات باعث می شود...بیشتر کتاب بخوانم.بدانم... معانی را که آمدند...برای بهتر شدن...برای لذت زندگی...وقتی می‌خواهی بهتر شوی...حتما خدا هم کمکت می کند...راهی نشانت می دهد که خودت هم فکرش را نمی کنی...کتابی...پندی....صوتی....حرفی...به هر حال تو بخواه....شروع کن....تنها نیستی...آن روزها من پر از درد بودم....اما خواستم که همه را ببخشم و خوب فکر کنم.خواستم هیچ توقعی از کسی نداشته باشم.گذشته را رها کردم و دیشب دیدم که همان باقلا های خوشگل...که با حس خوب و پر از انرژی در آن روز گرم خرداد...پاکشان کرده ام و پخته ام...چه قدر، در خودشان انرژی ذخیره دارند...چه قدر با دانه دانه شان....طعم امید و لذت را حس کردم.فکر کردم....فقط همان چند روز که خوش گذشت...را به یادم سپرده ام...با خواهرک خرید می رفتیم...به مامان کمک می کردیم...آقاجان با ویلچر پارک می رفت‌..توی حیاط صبحانه می خوردیم...و می خندیدیم...نه روزهای بلند تابستان...نه سفر دور و دراز....برایم عجیب بود....زندگی را قدر دانستن...فهمیدن...بخشیدن...اینها همه مفاهیم دینی ما هستند....اما اکنون آمده اند و از نظریات پوچ غرب زده به خورد عده ای سادهمی دهند...شکر گزاری بنویس حالت خوب می شود!!!.....نمی گویم شکر گزاری بد است...اما ما خودمان دین به این خوبی داریم.اگر واقعا میخواهی حالت بهتر باشد...باید ببینی نه تنها بد نکرده باشی....در حق کسی...ظلم نکرده باشی....بلکه خوبی هم بکنی...این طور مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 13:43

هر بار سراغ گوشی ام می روم، این طرف و آن طرف می بینم که از یلدا می گویند...نه یلدا......ها...یللللدددددااااا....!!!!!یک دورهمی ساده چله...به یک چیز عجیب و غریب تبدیل شده...اسمش را هم می گذارند هنر!! این طور کن...آن طورکن...همه انگشت به دهان بمانند...یک هفته جان بکنی ...برای چند ساعت که همه بریزند در خندق بلا...و بخواهند خوششان بیاید یا نیاید!!یک شب خوب تبدیل شده به شب تو خالی و دروغیکه با یک عالمه تشریفات، تبدیل شده بلای جان ها....مخصوصا آن ها که قرار است برای عروس چیزی ببرند....خوب چه قدر کمر شکن هست با این گرانی...هزینه هایی غیر ضروری...که اصلا هیچ کدامشان هم جزو یلدا نیست...شب چله محبوب دوست داشتنی، آن روزها کجا، این فشار و عذاب کجا....اصلا هم به نظرم به مادر ها خوش نمی گذرد، با این همه کار و زحمت و نگرانی...یک رشته پلو و یا خورشت کرفس....بود...یک کاسه تخمه با چند تا دانه پسته که تویش گم بود و یک ظرفنخود چی و کشمش....هر کس هر چه در خانه اش داشت، می گذاشت وسط....اما در عوض آن قدر خوش می‌گذشت، که حد نداشت...الان چی؟!!!دسر لبو! دسر پاناکوتا!!! دسر مزخرف فلان!!!!سبد تزئین شده میوه های قرمز!!سبد سبز!!! چه قدر هم زشت....کیک هندوانه!!! کیک انار!!! اینها دیگر کجا بود؟!اینها یک دهم آن اسراف کاری ها هم نیست....شب دور همی چله که سنت زیبای ساده و مهربانی بود،تبدیل شده به یلدای ترسناک و هزینه های کمر شکن تحمیلی....کجایش زیباست که بخواهی از هفته ها قبل خودت و زندگی ات را تبدیل به جهنم بکنی....من واقعا ناراحتم....از اینکه دارند زیبایی های فرهنگ ما راآنقدر شلوغ و بی نمک و گران می کنند،که همین آدم های طرفدار سرسخت چند صباح دیگر...کلا این شب را از تاریخ پاک می کنند... (Wh مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 22 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:50

نان سنگکی را‌ ته کشو فریز پیدا می کنم، نمی دانم متعلق به چه عصری هست!!! به هر حال باید گرم شود....چایسازم که درش هم شکسته است، روشن می کنم....تا آب جوش بیاید..یک تکه پنیر...نیم دانه گردو...سر درد و چشم درد وحشتناک که دیشب هم نگذاشت بخوابم....حداقل شاید دولقمه نان و پنیر بخورم، این حالم بهتر شود...نمی دانم چرا وقت هایی که خانم ها دلتنگ می شوند... و یا درد دارند...اشک بهترین مرهم است...من تا دلیل محکمی نباشد، گریه نمی کنم...کنترل اشک هایم را به دست گرفته ام...تا حال درونی ام لو نرود...اما امروز صبح این ابیات حافظ را خواندم و اشک هایم همین طور فرو می‌ریخت..دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند....گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند....نمی دانم چرا اما با حال درونی ام خیلی جور بود....این ادمی زاد که فکر می کند...خیلی قوی است...بار امانتی که، حتی اسمان هم نتواست ان را تحمل کند....این انسان عجب چیزی است، که قبولش کرد....من درخودم نمی بینم که بخواهم تا فردا هم خودم را بکشانم، اگر این نور الهی و لطف او نبود‌...اگر توسل وتوکل ما به ذاتی که ما را آفریده و نگهبان ماست و ما را رها نمی کند...نبود...ما از خودمان چه داشتیم ؟!این را باید از بلند آوازه ترین فلاسفه و عالمان...پرسید که این راه را رفته اند...علم و دانش واقعی...همان چراغ پر نور اتاق تاریک جهان است...هر چه قدر که بیشتر چراغ روشن کنی...می بینی که چه اندازه این جهان هستی...در مقابل عظمت حق....کوچک است...و در مقابل آن همه ظلمت تو چه خواهی کرد...با تنهایی خودت....اگر که وصل نباشی به شبکه بزرگ نور جهان....خواب دیدم ...در شبی ظلمانی....در آن همه تاریکی و سیاهی...تنها دیدم ....که از گنبد طلایی و زیبای امام علی علیه اسلام...نوری روشن شده که از همه مگر میشود؟!.........ادامه مطلب
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 19 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:50