شب یلدای من

ساخت وبلاگ

یاد آن وقت ها که انشا می نوشتیم...احساس و تمام وقایع و کل ادبیات را باید، در یک صفحه جا می کردیم‌‌‌.....

دیشب اما برایم خیلی شب دوست داشتنی بود....اول قرار بود برویم شهرستان....

بعد به خاطر کلاس عصر....دیدم که خیلی دیر شده و بماند برای بعد.

حتی شام هم نگذاشته بودم. فقط یک کیک عصر پخته بودم برای تولد عزیز ترینم....

با خودم گفتم....حالا که هستیم....چرا نرویم خانه شهید معماریان و آنجا نباشیم....اصلا نفس کشیدن و بودن آنجا....خیلی حالم را بهتر می کند...

آخرین شب های روضه هم هست.

فقط حسابی خانه را مرتب کردیم و بشقاب و پفیلا و میوه را روی میز چیدیم.

ساعت نه نشده رفتیم به سمت بلوار امین.

خانه دو طبقه و بسیار بزرگ....مادر شهید جلوی در نشسته بود.

سلام و علیک و رفتیم پایین. همان جایی که روز اول رفتیم.

به یاد آن کوله بار سنگین و پر دردم....

به یاد حال خراب و ناراحتی هایم....

باورم نمی شد....فقط یک هفته می گذشت....

ولی من خودم را حس می کردم....چطور باید از خدایی تشکر کرد، که اینگونه هوایت را داشته است....

چطور بعضی ها به خودشان اجازه می دهند....نجسی را بخورند و از یاد ببرند و بعد بیدار شوند با آن همه سرد درد و عذاب و یاد آوری....

اینگونه هوای خودشان را دارند؟

این شلاقی کوبنده به احساس و روح و جسمشان است....

بدترین نوع آرام شدن....

اما من واقعا دیدم که اگر کسی را صدا بزنی که تو را ساخته است.‌‌‌..

او می داند که دردت چیست و درمانت کند...

حتی دردی که خود هم ندانی از کجا آمده....

دو شیشه آب تربت سید الشهدا هم گرفتم.....

برای شفا....

بعد از روضه هم با قیمه نذری پذیرایی شدیم و همان جا توی ماشین نشستیم و خوردیم.... و حسابی چسبید...

خدایا شکرت که این حال خوب را عطا کردی و تمام نعماتت.....

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 13:43