مهمونی خونه بی بی جان!

ساخت وبلاگ
وقتی همسری ما را رو جلوی پل حجتیه پیاده کرد و به سمت حرم راه افتادیم، اونقدر دلگیر و خسته بودم که به سختی می تونستم راه برم! وقتی همه شهر برات مثل زندون میشه!، وقتی دلت هوای چای تازه دم و نگاه مهربون بابا و مامانت رو میکنه و غریبی بهت مثل یه ادم بدجنس پوز خند میزنه! این جور وقت ها حتی خودت هم حال خودت رو نمی فهمی. وارد حرم بی بی معصومه جانم که شدم ، لختی کنار حوض بزرگ و ابی مسجد اعظم ایستادم و به آب یخ زده حوض نگاه کردم. بچه ها بازی می کردند. مثل وقت هایی که خونه مادربزرگم می رفتیم. بعد هم سلانه سلانه تا شبستان رفتیم. بوی جشن میلاد حضرت فاطمه (س)همه جا رو شاد کرده بود. توی شلوغی حرم به بی بی گفتم : دلم می خواد سرم رو روی دامنت بزارم و گریه کنم!. رفتیم توی ایوون آیینه. توی اون از دحام یکهو یه جای بزرگ روی فرش ها کنار دیوار باز شد و نشستم!. زیارت نامه خواندم. نور خیلی قشنگی روی زمین تابیده بود. خانم عربی کلی شکلات در مدل های مختلف آورد و از ما پذیرایی کرد. دل بچه ها کلی شاد شده بود. موقع برگشت من دیگه اون کوله بار غم روی شونه هام نبود. انگار همون جا گوشه ایوون مونده بود. مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 86 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 5:20