صدایم کن...

ساخت وبلاگ

به عاشورا که می رسیم، فکر می کنم فضا سنگین شده است.

انگار گرد غم به همه جا پاشیده اند...

دلم بد جور هوای هیئت را کرده است. جایی که بشود راحت گریست...

امسال مقدر است در این کوه و دشت...در مسجد امام حسین ع پرچه کوه...باشیم. پیاده راه می افتیم...قدم برمی داریم و آفتاب داغ داغ

می تابد...

با هر قدم یک لعن می گویم...از درخت بزرگ گردوی چندین ساله

می گذریم...

از چشمه آب سرد...هم گذر می کنیم و داغم تازه تر می شود...فقط چند جرعه آیا روا نبود میهمانت کنند؟تشنه شهید شوی، آن هم در کنار دو نهر آب؟

اینان حیوانند یا انسان؟

نیم ساعتی راه می رویم، در جاده خاکی و پر از سنگ...

به حیاط مسجد که می رسیم...دارند چلو قیمه می پزند. به سبک قدیم...با هیزم...

بوی عطر غذا همه جا پیچیده است...بد جور تشنه ام...شیر آب خنک وسوسه ام می کند...اما دلم نمی آید...وقتی کودکان تشنه کربلا، صدایشان می آید...من آب خنک بنوشم...این رسم چند ساله من با آقاست...

می روم در آشپزخانه می نشینم، آفتاب اثر خودش را بر جسم ضعیف من گذاشته است...

یکی از خانم های مهربان روستا، که پای سماور نفتی نشسته است...چای غلیظ خوشرنگی، میهمانم می کند.

اینجا حس غریبگی نداری...

صدای زیارت عاشورا که بلند می شود، فکر می کنم عاشورا چه قدر سخت بوده است...هم تشنگی...هم گرسنگی...هم نامردی دشمن...

هم تنهایی...

چطور می شود انسانی این قدر بتواند تحمل کند؟!!

درست است که امام فرستاده خداست..‌.درست است که

خون علی ع در رگ های آقا اباعبدالله هم هست...اما ایشان که فرشته نیستند، که درد و رنج بر ایشان اثر نکند...

چطور می شود انسان باشی و با این واقعه بتوانی زنده باشی...

کاش من پیش مرگ شما شده بودم...کاش خاندان من به فدای شما شوند...کاش همه چیز متوقف شود...

به خودم می آیم و چشم درد و سردرد امانم را بریده است‌..

وقت ناهار است... سفره پهن می کنند...شیشه های ماست محلی را در کاسه های کوچک پلاستیکی می ریزند...

نان محلی و ماست و پلو قیمه...

با همه وجودشان هر چه دارند برای عزای آقا آورده اند...

تنها دارایی شان همان چند تا گاو است که از شیرش با زحمت ماست

زده اند و پیشکش آورده اند.

بعد از ناهار ظهر عاشورا...پیاده راه می افتیم به سمت بالا. در همان جاده خاکی...

با هر قدم حس می کنم سرم متورم می شود. عجب گرمایی...

آفتاب داغ تر است انگار....فدای مظلومیت تو آقا....

هیچ کاری برایت نکردیم...

به خانه که می رسیم، انگار روح از بدنم جدا شده است.

هر چه که فکر می کنم بهتر است میخورم...شربت، آب، چای...

نمی دانم زینب و کودکان تو الان چه می کنند...وای از این غم...

آقاجان اما تو ما را دستگیری کن...تو ما را صدا کن...

هر چند نالایق...هر چند گناهکار...

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 14:13