اینکه نخواهی زندگی برایت تکراری شود، کار راحتی نیست...
حتی اگر هر روز وقتی از خواب بلند شوی و ببینی درختان می رقصند و سیب های روی شاخه بزرگ و بزرگ تر می شوند...
شبها به آسمانی نگاه کنی که غرق ستاره های پر نور و زیباست...
اسبی را ببینی که با دادن چند تا سیب با تو آشنا شده و وقتی تو را از دور می بیند برایت شیهه می کشد و کرنش می کند....
حتی اگر در بهشت هم باشی، باز هم اگر متوجه نباشی که این همه عظمت و زیبایی مال یک وجودی است...که تو در مقابلش یک ارزن و
بلکه کمتر هم هستی.... رنگ می بازد زندگی...
تو هم مانند جسمی می شوی که هیچ نمی فهمد....
باید با هدف زندگی کرد...
دیروز وقتی رفتم و برای دو نفر از اهالی روستای پایین آمپول تقویتی زدم، خیلی خدا را شکر کردم که قبل از سفر رفتم و ازفرصتی که داشتم استفاده کردم چیزی آموختم...
شاید آن روزها وقتی در گرمای پنجاه درجه قم و اوج گرما می رفتم کلاس و بعد برمی گشتم از گرما بیهوش می شدم....
فکر نمی کردم که لحظه ها این قدر با ارزشند...
مگر میشود؟!.........برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 41