داستان یک مرد!!!

ساخت وبلاگ
مرد خسته از کار به خانه آمد!.

کوله بارش پر بود از غم ها و مشکلات. نگاهش رمق نداشت. اما با همه وجود سعی کرد لب هایش را به خنده از هم باز کند!.

چشم هایش را بست و دوباره باز کرد.

مرد دوست داشت لبخند را بر لبان همه ببیند.

چه اهمیتی داشت که قسط های بانکی اش عقب افتاده است!!.

چه اهمیتی داشت که دندانش شکسته بود و نمی توانست هزینه دندانپزشکی را بدهد!.

مهم این بود که با همه توانش کار کرده بود!. سختی ها را می شد کنار زد،اما  چین و چروک های همسرش را چطور؟!!.

مهم برق شادی همسرش بود. مهم خنده های فرزندش بود!.

اما نمی دانست چرا زنش زود رنج شده است؟!. با خودش فکر می کرد شاید خوشی زیر دل زنش زده است.

حتما زن قدر نشناسی است. مگر نمی داند که همه  دارند از بار گرانی کمرشان خم می شود؟!

زن سکوت کرده بود. 

مرد از او پرسید اما جوابی نداد.

زن مثل همیشه کمی غمگین ماند ولی باز به حالت همیشه به کار هایش ادامه داد.

انگار دلش می خواست مردش هیچ وقت به خاطر او غمگین نشود. اما چیزی درونش را مثل خوره می خورد.

تصویر آن روزهایی که جگر مرغ را چرخ می کردند و در فریزر خالی کوچکشان می گذاشتند.

تصویر اندوه هایی که وقتی مهمانی به خانه شان می آمد و از شرمندگی سر به زیر می انداختند.

زن از خودش می پرسید: من که با روزهای سختی و اندوه بی پایان با مردم قدم به قدم آمده ام و از هر چیزی گذشتم، حالا که مرد توانگر است چرا با من این گونه رفتار می کند.

چرا نمی خواهد که من ملکه زندگی اش باشم!! چرا می گذارد برای خواسته هایم از او درخواست کنم و از غرور و وجاهت زنانه ام کم شود. چرا به در خواست های اندکم پاسخ منفی می دهد وتمام روح مرا خرد می کند؟!!

شاید کم و بیش در همه زندگی ها  سختی باشد، اما زنی که روزگار غریب را گذرانده باشد بیشتر از همه بشکند.

مرد باز هم به خانه آمد و لبخند زنش را دید. 

زن غم هایش را فرو خورده بود و ماسکی خندان بر صورت زده بود!!.

خدا را چه دیدی شاید روزگار ورق خورد و باد صبح نسیم گره گشا آورد!!!.

 

 

 

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 199 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 18:58