سفر کوتاه...

ساخت وبلاگ

آخر هفته گذشته بود که دیدم بله وقت رفتن به سفر دیگر است...

دیدار پدر و مادرها...با اینکه واقعا خستگی سفر دور و دراز، هنوز به تنمان بود...یا علی گفتم و

چند تا تیکه لباس و کمی از پونه خشک هایی که از کوه چیده بودم و چای ایرانی که مامان هم مشتری اش شده و برایش خریده بودم...راهی دیار شدیم.

طوری چشم هایم خسته بود، که فقط دلم می خواست زود تر شب شود و کمی بخوابم.

آقاجان که ده روزی به کمک خواهر جان تهرانی، رفته بود فیزیوتراپی...

اما به نظرم اصلا فرقی نکرده بود.

دلم هر بار ریش می شود وقتی روی تخت می بینمش...اصلا دوست ندارم اینطور ببینمش.

اما این خواست خدا بوده...

کمی پاهایش را ماساژ می دادم...روی ویلچر می نشاندمش و می بردم توی حیاط...برای صبحانه شان نان تازه می خریدم و سعی می کردم دو روزی که پیشش هستم، کمک کارش باشم.

حتی سعی کردم که به حرف هایی که پشت سرم زده بودند..بهایی ندهم.

((حرف هایی که انگار مثل میخ می رفت توی سر آدم...

اینکه دوماه گذاشته و رفته....اینکه ما کارهای آقاجان را کردیم و فلان و تو هیچ کاری نمی کنی...))

مهم بود؟! نه اصلا...من که از گرمای خانه ام در قم..همه اش بیمار بودم و اگر چنین جایی نداشتم، قطعا حال نداشتم از جا بلند شوم...چه برسد به اینکه بخواهم قدمی بردارم برای کمک به پدر عزیزم...

نمی دانم تا کی قرار است از این حرف ها بشنوم...البته به خواهر تهرانی هم از این قسم تنبیهات گفته اند...

به دلم که می آید پر از غصه شود...می گویم خوب تو که می دانی حرفشان از جهت زندگی تلخی است که دارند...

از جهت ناشکری خودشان است با آن همه ثروت و مکنت...

با این احوالات حتی خانه مادر شوهرم، هم نرفتم که تمام وقت در خدمت آقاجان باشم...

شاید ناراحت شوند...

به هر حال این بار هم به گردنم بود و خدا راشکرکه رفتیم و برگشتیم...

مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 31 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 0:56