دیروز نزدیک غروب، همان طور که زیر پتو دراز کشیده بودم و حال بدی داشتم...گوشی ام را برداشتم و گفتم برای آخرین بار، غذای حضرتی را امتحان کنم.
همین که زدم صبحانه، باز شد و سه تا کد ملی خواست.....
اشکم سرازیر شد...
قربان میهمان نوازی و کرمت آقا...
حواست هست به ما....
امروز صبح که روز آخر اقامتمان هست، رفتیم مهمان سرا...
عدسی بود و نان و پنیر و حلوا ارده...
به نیت شفا خوردم...
خدا را شکر....از این لطف... از این نعمت
مگر میشود؟!.........برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 33